۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

شبِ سرهای بریده(قسمت سوم )

داریوش با نوک خون آلود نیزه اش به درهای ورودی پشت ستونها اشاره کرد.

- اتاقهای خواب در سمت راستند . نمی دانم چرا نگهبانی دیده نمی شود.

در پشت سرشان صدای خفۀ ضربه های سنگینی شنیده شد. صدای برخورد فلز بر فلز ، صدای درهمِ فریاد و هیاهوبه گوش رسید: صدای ناسزا ، ناله و ندبه ، صدای گامهای سنگین ، عوعوی سگ و شیهۀ اسبهای سلطنتی فضا را پر کرد؛ نعرۀ شیپوری برخاست . مهاجمین به سوی ستونها دویدند، از کنار دو در گذشتندو به درِ سوم رسیدند. باد، برگهای پاییزی را از کف حیاط جارو زده و در گوشه های دیوار تلنبار کرده بود. داریوش همه جا را به خاطر داشت: بیش از شش سال به عنوان یکی از هزار افسرِ طلاییِ سپاه جاویدان، به فاصلۀ کمتر از یک نیزه در کنارِ کمبوجیۀ همیشه عبوس ، در همه جای امپراتوری – و از جمله در همین کاخ تابستانی – نگهبانی داده بود. ویدرنه و هوتانه خشمگین، اما به عبث به دستگیرۀ در چنگ زدند.

داریوش با خشونت گفت:

- بسته است. قفل را با شمشیر بشکنید.

خود را کنار کشید. ویدرنه و هوتانه تیغ از نیام کشیدند و تیغۀ شمشیر را در شکافِ میان در و چهار چوب فرو کردند. تکه های بزرگِ چوب از چهار چوب در کنده شد و بر زمین ریخت. ناگهان از پشت در صدای باز شدن کلون به گوش رسید. در، بی صدا باز شد. داریوش در آخرین لحظه نوکِ نیزه اش را عقب کشید. در نور کم سوی پیه سوز موی سفید و کمر دوتای بَگَ پاتۀ پیر، خدمتکار و حاجبِ سالخوردۀ کورشِ بزرگ ،پدر کمبوجیه را باز شناخت. خواجۀ سفید مو، از نفس افتاده به نجوا گفت:

- منتظرت بودم، سرورم...گوش بریده تنها نیست.دَرَبونای بابِلی و آن دختر سیاهپوست که از حرمسرای کمبوجیه دزدیده است همراه اویند. داریوش ، سرورم، خواهش می کنم به زنها امان بدهید.

اردی منیش و ویندَه فرنه از کنار بَگَ پاته گذشتند و از راهروی کوتاهی به اتاق بزرگ و نیمه تاریک خواب رسیدندکه دیوارها و سقف آن در تاریکی گم شده بود. جامی بر زمین افتاده، از دل تاریکی صدای فریادهای فرو خورده و وحشت زده ای به گوش رسید . مردی با صدای بلند ناسزایی گفت، چیزی بر زمین افتاد و با صدایی که به خرد شدن چوب می ماند ، شکست. مهاجمین در سکوت کامل به جلو یورش بردند. بیش از بیست پیه سوز با شعلۀ تیز در اطراف تخت خوابی که در وسط اتاق قرار داشت، می سوخت. دختر باریک اندام و سیاهپوستی که سنش حداکثر به شانزده سال می رسید و زیبایی اش خیره کننده بود، با دهان باز بر لبۀ تخت نشسته بود و خیره به مردان مهاجم می نگریست. پیراهن و اندام نیمه عریانش پوشیده از خطوط سفید، دایره ها و مارپیچهایی بود که گرد طلا بر آنها پاشانده بودند. زن دوم، همان هرزۀ بابلی اول از جا پرید و کوشید خود را پشت صندلی بزرگی پنهان کند، اما چند لحظه بعد، با چشمان دریده از وحشت، ناله کنان چهار دست و پا بر زمین خزید و به حجرۀ تاریکِ جانبی گریخت. گوماته که دستۀ یکی از صندلی ها را کنده بود و آن را مثل گرز در دست می فشرد، فریاد زد:

- هیچ یک از شما نمی تواند مرا بکشد.

نگاهش را که برق خوفناکی در آن می درخشید به مهاجمین دوخت؛ گویا داریوش را شناخته بود. موهایش که به عقب شانه و در پشت سر جمع شده بود، خیس عرق بود:

- نه تو که داریوشی و نه تو، گئوبَروَه ! من شاهم!

داریوش ساکت ماند؛ نیزه اش را به دست راست داد و خنجرش را در دست چپ فشرد.ویندَه فرنه که ده گام دورتر ایستاده بود، زه کمانش را تا بالای چانه کشید و تیری به تاریکی پرتاب کرد. گوماته، خیس عرق، جست و خیزی کرد، بالا و پایین پرید و دستۀ صندلی را مثل گرز جنگی دور سر چرخاند. به سوی گئوبَروَه خیز برداشت. تیر صفیرکشان از کنار شانه اش گذشت و در قالی زینتی ضخیمی که به دیوار آویزان بود نشست. دخترکِ سیاهپوست که گویی از ترس فلج شده بود ، بی حرکت نشسته بود. اتاق بوی عرق ، بوی سیر ، بوی روغن داغ ، پیه سوخته ، خون خشک شده و شراب معطر می داد.

هفت مرد مهاجم در امتداد دیوار به دور گوماته که در تاریکی ایستاده بود، نیم دایره ای ساختند. هوتانه خنجر زهر آلودی به سوی گوماته پرتاب کرد، تیری از چلۀ کمانِ اردی منیش رها شد و نوک آن در استخوان شانۀ چپ گوماته نشست. گوماته نعره ای کشید و با گرز، بَگَ بوخشه را که شمشیر و خنجر به دست از روی تخت به سویش یورش برده بود، هدف گرفت. هوتانه حمله کرد، پایش به پیه سوزی گرفت و سکندری خورد، ناسزایی گفت، روغن داغ ساقِ پایش را سوزاند، بر کاشی های کف ریخت و آتش گرفت. گوماته جلو پرید و فرقِ سر ویندَه فرنه را نشانه گرفت. ویندَه فرنه جا خالی کرد، اما گرز بر پیشانی اش فرود آمد و پوست صورتش را لز بالای چشم تا زیر گونه پاره کرد.ویندَه فرنه از درد فریاد کشید، به سرعت برق با خنجر ضربه ای زد و بازوی گوماته را درید. شعلۀ آتش چند دم تیز شد و چشم گوماته و مهاجمین را خیره کرد. گئوبَروَه دزدانه از پشت خود را به گوماته رسانید، با دست چپ گردنش را گرفت و با دست راست خنجر را در فاصلۀ میانِ استخوان ترقوه و شانه ، در سینه اش فرو کرد.

گوماته ناله ای کشید ، سر فرود آورد و نعره زنان به عقب پرید و با همۀ نیرو گئوبَروَهرا به دیوار کوبید. داریوش از روبرو خود را به گوماته رسانید و تیغۀ دو لبۀ نیزه اش را در سینۀ او ، که می کوشید خود را از چنگ گئوبَروَه نجات دهد ، فرو کرد. تیغۀ نیزه در زیر دنده ها در شکم گوماته فرو رفت. زهر خنجر هنوز کاری نشده بود. گوماته که از زخمهایش خون فواره می زد، تلو تلویی خورد و فریاد زد:

-چرا؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر