۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

شبِ سرهای بریده (قسمت آخر)

گامی به سوی داریوش برداشت و دوباره گفت:

- من از آن برادرِ نیمه دیوانه بهتر و خردمندتر بودم. زمان آن رسیده بود که کسی دست به کار شود...شما...همۀ شما...اشتباه بزرگی مرتکب شدید...

همزمان با نشستن تیرِ اردی منش در قلب گوماته ، تیغۀ شمشیر وینده فرنه در جگر گوش بریده فرو رفت. گوماته بی حرکت ماند، ناله ای کشید و سر به زیر افکند. داریوش نیزه را بالا برد ، نشانه گرفت و با یک ضربۀ کاری سرِ گوماته را از تن جدا کرد. از گردنِ بریده، چون گردن گوسفند قربانی ، دو جوی خون فوران کرد. موی سر جابجا شد و در آنجا که پیشتر جایِ گوش او بود، زخم نفرت انگیزی پدیدار گردید. اندامش که گویی اکنون کوچکتر و حقیرتر شده بود، از حالت جمود به در آمد و جابجا بر زمین افتاد. زنِ بابلی در چهار چوب در ایستاده بود و با صدای گوشخراشی فریاد می کشید. ویدرنه با پشت دست و با همۀ نیرو ضربه ای به صورتش نواخت. صدای آزار دهندۀ زن خاموش شد. سرِ بریده با ریش انبوه و موی سیاه در خون و روغنِ سوزان بر زمین چرخ خورد . گره گیسو باز شد و موها پریشان گردید و به جای گوشِ چپ جای زخم کهنه و التیام یافتۀ نفرت انگیزی پدیدار شد. گئوبَروَه با کف چکمه سر را برگرداند، با احتیاط پا بر پیشانی آن گذاشت و آهسته گفت:

- دوست من و همسرِ دخترم، امشب ، شب توست. نیزه ات را پیش بیاور – مشعل بیاورید! باید سر های بریده را به بالای کنگره های دیوار ببریم. امشب ، شب پیروزی و جشن و سرور است!

موی سفیدِ سر و ریشِ گئوبَروَه پنجاه ساله در فضای نیمه روشن اتاق می درخشید. داریوش نفس عمیقی کشید و میلۀ نیزه را محکم تر در مشت فشرد. برادرِ دروغینِ کمبوجیه کشته شده و از تخت سلطنت ساقط شده بود. اما اکنون زمان شادی و سرور نبود. به صدای بلند گفت:

- به یاری اهورامزدا، فردا، در نور خورشید دربارۀ همه چیز گفتگو و رایزنی خواهیم کرد.

اردی منیش تیری را که در دست داشت ،به تیردان برگرداند و گفت:

- پاداشِ خواجۀ پیر را فراموش نکن، دوست من.

داریوش به نشانۀ تایید سر تکان داد. با یک حرکتِ تند و خشنِ بازوی راست، نوک نیزه اش را در گردن بریده و در زیر چانۀ گوماته فرو کرد و سرِ بریده و خون چکان را بالا گرفت. هوتانه به راهرو رفت و چند مشعل دسته فلزی از گوشۀ انبار برداشت، به اتاق برگشت و مشعلها را با آتش پیه سوز روشن کرد. داریوش چند دم به اطراف نگریست ، به دخترک سیاهپوست خیره شد، مشعلی برداشت و نیزه را پایین آورد. دخترک به زبانِ مصری چیزی گفت و با نوک زبان لبانش را لیسید. داریوش به همان زبان به او گفت:

- من برمی گردم . تو زنِ شاهی . این بزکها را پاک کن.

و سپس به زبان پارسی ادامه داد:

- سپاس ، دوستانم! شتاب کنید! پیش به سوی پله ها ! انتشارِ خبرِ مرگ گوماته باید تندتر از انتشار خبری باشد که در صحرای کویر به ما رسید.

بَگَ بوخشه گفت:

- سرِ گوش بریده را ببینند، مقاومت نخواهند کرد. پنج ساعت دیگر خورشید برخواهد آمد . به یاری اهورامزدا به سوگند خود وفا کردیم و به آنچه می خواستیم ، رسیدیم.

داریوش چون مستان چشم بر هم نهاد. ناگهان همۀ صداها و همهمه ها محو گردید، همۀ آنچه در اتاق می گذشت – شعلۀ بادامی شکل مشعلها و سلاحهایی که تیغه شان هنوز از خون تازه می درخشید – از پیش چشمش ناپدید گردید.

شبِ سرهای بریده(قسمت سوم )

داریوش با نوک خون آلود نیزه اش به درهای ورودی پشت ستونها اشاره کرد.

- اتاقهای خواب در سمت راستند . نمی دانم چرا نگهبانی دیده نمی شود.

در پشت سرشان صدای خفۀ ضربه های سنگینی شنیده شد. صدای برخورد فلز بر فلز ، صدای درهمِ فریاد و هیاهوبه گوش رسید: صدای ناسزا ، ناله و ندبه ، صدای گامهای سنگین ، عوعوی سگ و شیهۀ اسبهای سلطنتی فضا را پر کرد؛ نعرۀ شیپوری برخاست . مهاجمین به سوی ستونها دویدند، از کنار دو در گذشتندو به درِ سوم رسیدند. باد، برگهای پاییزی را از کف حیاط جارو زده و در گوشه های دیوار تلنبار کرده بود. داریوش همه جا را به خاطر داشت: بیش از شش سال به عنوان یکی از هزار افسرِ طلاییِ سپاه جاویدان، به فاصلۀ کمتر از یک نیزه در کنارِ کمبوجیۀ همیشه عبوس ، در همه جای امپراتوری – و از جمله در همین کاخ تابستانی – نگهبانی داده بود. ویدرنه و هوتانه خشمگین، اما به عبث به دستگیرۀ در چنگ زدند.

داریوش با خشونت گفت:

- بسته است. قفل را با شمشیر بشکنید.

خود را کنار کشید. ویدرنه و هوتانه تیغ از نیام کشیدند و تیغۀ شمشیر را در شکافِ میان در و چهار چوب فرو کردند. تکه های بزرگِ چوب از چهار چوب در کنده شد و بر زمین ریخت. ناگهان از پشت در صدای باز شدن کلون به گوش رسید. در، بی صدا باز شد. داریوش در آخرین لحظه نوکِ نیزه اش را عقب کشید. در نور کم سوی پیه سوز موی سفید و کمر دوتای بَگَ پاتۀ پیر، خدمتکار و حاجبِ سالخوردۀ کورشِ بزرگ ،پدر کمبوجیه را باز شناخت. خواجۀ سفید مو، از نفس افتاده به نجوا گفت:

- منتظرت بودم، سرورم...گوش بریده تنها نیست.دَرَبونای بابِلی و آن دختر سیاهپوست که از حرمسرای کمبوجیه دزدیده است همراه اویند. داریوش ، سرورم، خواهش می کنم به زنها امان بدهید.

اردی منیش و ویندَه فرنه از کنار بَگَ پاته گذشتند و از راهروی کوتاهی به اتاق بزرگ و نیمه تاریک خواب رسیدندکه دیوارها و سقف آن در تاریکی گم شده بود. جامی بر زمین افتاده، از دل تاریکی صدای فریادهای فرو خورده و وحشت زده ای به گوش رسید . مردی با صدای بلند ناسزایی گفت، چیزی بر زمین افتاد و با صدایی که به خرد شدن چوب می ماند ، شکست. مهاجمین در سکوت کامل به جلو یورش بردند. بیش از بیست پیه سوز با شعلۀ تیز در اطراف تخت خوابی که در وسط اتاق قرار داشت، می سوخت. دختر باریک اندام و سیاهپوستی که سنش حداکثر به شانزده سال می رسید و زیبایی اش خیره کننده بود، با دهان باز بر لبۀ تخت نشسته بود و خیره به مردان مهاجم می نگریست. پیراهن و اندام نیمه عریانش پوشیده از خطوط سفید، دایره ها و مارپیچهایی بود که گرد طلا بر آنها پاشانده بودند. زن دوم، همان هرزۀ بابلی اول از جا پرید و کوشید خود را پشت صندلی بزرگی پنهان کند، اما چند لحظه بعد، با چشمان دریده از وحشت، ناله کنان چهار دست و پا بر زمین خزید و به حجرۀ تاریکِ جانبی گریخت. گوماته که دستۀ یکی از صندلی ها را کنده بود و آن را مثل گرز در دست می فشرد، فریاد زد:

- هیچ یک از شما نمی تواند مرا بکشد.

نگاهش را که برق خوفناکی در آن می درخشید به مهاجمین دوخت؛ گویا داریوش را شناخته بود. موهایش که به عقب شانه و در پشت سر جمع شده بود، خیس عرق بود:

- نه تو که داریوشی و نه تو، گئوبَروَه ! من شاهم!

داریوش ساکت ماند؛ نیزه اش را به دست راست داد و خنجرش را در دست چپ فشرد.ویندَه فرنه که ده گام دورتر ایستاده بود، زه کمانش را تا بالای چانه کشید و تیری به تاریکی پرتاب کرد. گوماته، خیس عرق، جست و خیزی کرد، بالا و پایین پرید و دستۀ صندلی را مثل گرز جنگی دور سر چرخاند. به سوی گئوبَروَه خیز برداشت. تیر صفیرکشان از کنار شانه اش گذشت و در قالی زینتی ضخیمی که به دیوار آویزان بود نشست. دخترکِ سیاهپوست که گویی از ترس فلج شده بود ، بی حرکت نشسته بود. اتاق بوی عرق ، بوی سیر ، بوی روغن داغ ، پیه سوخته ، خون خشک شده و شراب معطر می داد.

هفت مرد مهاجم در امتداد دیوار به دور گوماته که در تاریکی ایستاده بود، نیم دایره ای ساختند. هوتانه خنجر زهر آلودی به سوی گوماته پرتاب کرد، تیری از چلۀ کمانِ اردی منیش رها شد و نوک آن در استخوان شانۀ چپ گوماته نشست. گوماته نعره ای کشید و با گرز، بَگَ بوخشه را که شمشیر و خنجر به دست از روی تخت به سویش یورش برده بود، هدف گرفت. هوتانه حمله کرد، پایش به پیه سوزی گرفت و سکندری خورد، ناسزایی گفت، روغن داغ ساقِ پایش را سوزاند، بر کاشی های کف ریخت و آتش گرفت. گوماته جلو پرید و فرقِ سر ویندَه فرنه را نشانه گرفت. ویندَه فرنه جا خالی کرد، اما گرز بر پیشانی اش فرود آمد و پوست صورتش را لز بالای چشم تا زیر گونه پاره کرد.ویندَه فرنه از درد فریاد کشید، به سرعت برق با خنجر ضربه ای زد و بازوی گوماته را درید. شعلۀ آتش چند دم تیز شد و چشم گوماته و مهاجمین را خیره کرد. گئوبَروَه دزدانه از پشت خود را به گوماته رسانید، با دست چپ گردنش را گرفت و با دست راست خنجر را در فاصلۀ میانِ استخوان ترقوه و شانه ، در سینه اش فرو کرد.

گوماته ناله ای کشید ، سر فرود آورد و نعره زنان به عقب پرید و با همۀ نیرو گئوبَروَهرا به دیوار کوبید. داریوش از روبرو خود را به گوماته رسانید و تیغۀ دو لبۀ نیزه اش را در سینۀ او ، که می کوشید خود را از چنگ گئوبَروَه نجات دهد ، فرو کرد. تیغۀ نیزه در زیر دنده ها در شکم گوماته فرو رفت. زهر خنجر هنوز کاری نشده بود. گوماته که از زخمهایش خون فواره می زد، تلو تلویی خورد و فریاد زد:

-چرا؟

شبِ سرهای بریده (قسمت دوم)

داریوش لشکری را که در شُرُف فروپاشی بود و نیز چند هزار تن از افراد سپاه جاویدان را با نظم کامل نظامی از کویرِ آنسوی ابیر- ناری(1) به بخش مرکزی ایران زمین برگردانده بود. نگهبانان کاخ هم می دانستند که شاید نیمی از این گروه که میلۀ نیزه هایشان مزین به سیب نقره ای بود ، در شهر بسرمی برند.

آوای بلندی برخاست ، کلونِ برنجی با صدای چندش آوری عقب نشست؛ باد تندی که شنِ نرمی با خود آورده بود ، نیمۀ راستِ دروازه را چند وجب عقب زد . در مهتابِ کمرنگ و نورِ زرد چند ده فانوس ، که در طاقچه های دیوارمی سوخت، حیاط بزرگی پدیدارگردید که جنبنده ای درآن دیده نمی شد و گردبادهای شنی بر فراز سنگفرشش در میان چنارها می رقصیدند. هفت تازه وارد به سوی پلکان پهنِ آنسوی حیاط رفتند و دروازه در پشت سرشان بسته شد . گامهایشان شتاب گرفت؛ تند و تندتر از پله ها بالا رفتند. ویندَه فرنه با انگشت زه کمانش را نوازش کرد. داریوش برگشت و نگاهش را چند دم به شهر ، خیابانهای خلوت و آمیزۀ سردرگمی از مهتاب ، سایه و نورهای ضعیفی که در اینجا و آنجا می سوخت، دوخت. همۀ تالارها و اتاقها و فضاهای کاخ را می شناخت. کاخِ فرمانروا مجموعه ای از بناهای مکعبی شکل و تو در تو بود که پلکانهای گوناگون ، راهروها و سکوهای سرپوشیده و گذرگاههای سنگفرش آنها را به هم پیوند می داد یا ازهم جدا می کرد.

اردی منیش پسرِ وهوکای نجیب زاده، تیری از ترکش بیرون کشید و از لای دندان گفت:

- هشدار! خواجه های گوماته! همه مسلحند! من تخم بریده های بی ریشِ گوماته و دیگرمگوشان(2) را می شناسم.هم اینک ....

عوعوی سگی برخاست . هفت مرد مسلح بی صدا قبا از تن برداشتند. صدای زیری به نشانۀ هشدار فریاد کشید. در بالای پلکان ، در زیر مهتابی سقف دار و در کنار دیوار، درهایی گشوده شد، پرده های سنگین به کناری رفت؛ مردان بی ریشی با قباهای بلند از اتاقها بیرون دویدند؛ همه شمشیر، خنجر یا تبرهای جنگی زرین در مشت می فشردند. یکی از خواجه ها با صدای بلند فریاد کشید و ناسزا گفت.هوتانه با دست به سمت راست اشاره کرد و از دیگران فاصله گرفت؛ بَگَ بوخشه دست اَردی منیش را گرفت و او را با خود به سمت چپ برد؛ داریوش ، راست به جلو یورش برد . نگهبانی از کنار کنگره های دیوار داخلی نعره زنان خطاب به سربازان دروازه بان فریاد زد:

- فرمانروا خوابیده است! به شما فرمان داده بود هیچ کس را.......

پیکانِِ ویندَه فَرنه در زیر حنجرۀ نگهبان نشست. سربازپیش از آنکه نقش زمین شود ، با صدایی که به غرغرۀ آب در گلو می ماند، گفت:

- می خواهند فرمانروا را بکشند.....

کسانی دوان دوان و جست و خیزکنان به اینسو و آنسو پریدند؛ تیغۀ خنجر و شمشیر برق زد ، پاشنۀ چکمه ها بر شن فرود آمد ، سایه هایی شتابزده در نورِ درهای گشوده به راه افتادند؛ صدای ناسزا و نعره و نفسهای سنگین برخاست. ضربۀ شمشیر خشت و آجر را شکست ، توفانی از گِل به آسمان برخاست.

سِر بریده ای بر کاشی های رنگی افتادو چرخ زنان در تاریکی ناپدید شد .داریوش باشلق بلندش را برداشت ، نیزه اش را چرخانید؛ به راست و چپ ضربه زد. تیغۀ تیز و صیقل خوردۀ نیزه، مثل بازوان نیرومند و جنگ آزموده اش پس و پیش و پایین و بالا رفت، انار طلایی ته نیزه چرخ زنان در آسمان رقصید. هجده سال بی وقفه تمرین کرده بود. سرعت نیزۀ او از تندی افکارش کمتر نبود؛ به همان سرعت می کُشت و می درید: تیغۀ نیزه به سرعتِ صاعقه سری را از تن جدا ، در سینه ای فرو رفت، شکمی را درید، دستی را که خنجری می فشرد ، برید و پَرده ای را پاره کرد. زه کمانهای ویندَه فَرنه واَردی منیش کشیده شد، تیرها از چله رها گردید و در نور کم سو صفیر کشید. پیکانی در چشم خواجه ای نشست و نوک آن دو بند انگشت از پشت گردنش بیرون زد . اندام سنگینی بر زمین غلتید و جویی از خون از سکو سرازیر شد . تند برگشت ، در خمیری که از شن و خون ساخته شده بود، لغزید و دوباره برپا ایستاد.

فریاد زد:

- پشت سرِ من بیاید. به سراغ گوش بریده می رویم!

با لگد در سنگینی را گشود وبا نیزۀ اَخته دوان دوان به راهروی پهنی پا گذاشت .در هر دو گام ، در دو سوی راهرو و در طاقچه های مطلا پیه سوزهایی روشن بود که نور زرد و کِدِرشان بر مرمرهای کف باز می تابید و سرِ مجسمه های گاو و عقاب و شیرِسلطنتی را غرق در نور می کرد. بَگَ بوخشه که آخرین نفر بود، شمشیر کوتاهش را از بدنی که هنوز از رعشۀ مرگ به خود می لرزید بیرون کشید، به راهرو آمد ودر را با صدای بلند در پشت سر بست. صدای بسته شدن در چون نعره ای بلند در راهروی ستون دار، که مثل گورستان ساکت و خلوت بود، پیچید. بَگَ بوخشه با مشت کلون برنجی را در غلافش فرو کرد، دیرکِ افقی پشت در را انداخت و شتابزده خود را به همراهانش رسانید.

گَئوبَروَه آهسته گفت:

- تو گفتی که اینجا را چون کف دست می شناسی؟ گوماته گُجسته کجاست؟

- پشت سر من بمانید. به سوی دروازۀ سفید!

داریوش به انتهای راهرو رسید و دَرِ بزرگ و خراطی شدل طلاکوبی را گشود . در به حیاط اندرونی پر درختی باز می شد که در سایۀ چنارهای تنومند آرمیده بود. توفان لنگۀ در را از دست داریوش ربود؛ دستگیرۀ در با صدای رعد آسایی به دیوار خورد. در وسط باغچه و در میان حوضچه هایی با دیوارۀ سنگی ، سکوی شیبداری که رو به بالا داشت ، دیده می شد. دو ردیف ستونِ سفید که در پشت هر یک پیه سوزی می سوخت، تا در ورودیِ اندرونیِ فرمانروا ادامه داشت. راهرو ظاهراً آرام و خلوت بود، اما هنگامی که مهاجمین از پله ها پایین دویدند و پا به حیاط گذاشتند، صدای هیاهویی را شنیدند که از دو سوی دیوارهای کاخ بر می خاست.................

1- ابیر- ناری = سرزمینهای کنار رود فرات- سوریه

2- مگوش = مجوس: پیش از ظهور زرتشت به پیروان دین میترا که خورشید و آتش را تکریم می کردند اطلاق می شد.پس از ظهور زرتشت این واژه برای پیروان و روحانیون دین مزدیسنا به کار رفت . واژۀ مُغ نیز مشتق از همین کلمه است. در اینجا منظور از مگوش، آتش پرست است.

شبِ سرهای بریده (قسمت اول)

به خواستِ خدای خردمند اهورامزدا و در زیر سایۀ

بالهایش بر آن شدم تا با چند تن از دوستانم گوماتۀ مگوش را

بزنم و سر از تن او و بزرگانِ دولتش جدا کنم. در آسمان این

نشانه را دیدم : هفت عقاب کرکسی را دنبال کردند و کشتند. و

این رویداد پس از فرو شدنِ خورشید رخ داد.

(از کتیبۀ دیوارِ زرینِ کاخ پاسارگاد)

نود روز و یک شب پس از مرگِ شاه بزرگ کمبوجیه در اثر عفونت زخمِ خنجرِ زهر آلود ، بار دیگر تصاویری از آن بشارتِ شکوهمند و میمون در پیش چشم داریوش مجسم گردید. لرزه بر اندامش افتاد ، نفسش بند آمد ، با شانه به تیردانِ هوتانه ، بزرگ نجیب زادۀ پارسی خوردو زیر لب غرغری کرد. همراهان ، ناآرام پشت سرش می رفتند. از برخورد فلزِ شمشیر بر زره صدای آهسته ای برخاست . در مسیر تندبادِ شنی که از کوهستان می وزید و مثل سنباده پوست را می خراشید، سر و کمر خم کردند و به تاریکی زیر طاقِ دروازه ای پناه بردند. از مشعلِ نیم سوخته بوی گندی برمی خاست. ماه کامل ، به رنگ سرخ ، مثل طبق بزرگی از مسِ صیقل یافته بر فراز کوههای شرقی نور افشانی می کرد. نور مهتاب گویی پله ها ، سکو ها ، دیوارها و میدانهای قصر تابستانی سیکَ یَ وُوَ تیش(1)را با قشری از خون پوشانده بود . شب از نیمه گذشته بود . زوزۀ تندباد چند نفس آرام گرفت. داریوش با نوکِ نیزه به کنگره های کم ارتفاع دژ که در وسط محوطۀ پوشیده از سنگریزه قرار داشت ، اشاره کرد و گفت:

_اینک خستگی شان در اوج و ماندگی شان بیشتر از همیشه است.

تنها در چند نقطه از مجموعۀ بزرگ و پر از دیوار و بامِ کاخ آتشِ تیز به چشم می خورد:

_برویم. به یاری اهورامزدا سر از تن همه شان جدا می کنیم!

بَگَ بو خشۀ نجیب زاده آهسته گفت:

_در زیر سایۀ بالهایش. آری ، حق با توست . اکنون بهترین ساعت است . برویم و کار را تند و پاکیزه و بی رخمانه یکسره کنیم . آن پرندگان .....نشانه ای که در آسمان دیدیم ، صریح و روشن بود.

گئوبَروَه تفی برزمین انداخت و گفت:

-رحم ؟ رحم بر گوماتۀ گوش بریده؟ رحم بر برادرِ دروغینِ شاهِ مُرده؟پیش به سوی دروازه!

هوتانه مشعل را در مسیر باد گرفت. مشعل فروزان شد و هزاران جرقه به آسمان برخاست .داریوش با دست چپ نیزه را بلند کرد و به دستۀ خنجرهایش که نوکشان به قشر ضخیمی از زهر آلوده بود ، دست کشید . گئوبَروَه، نجیب زادۀ پیر ، پسر مردونیه و پدرِ همسر داریوش دست بر شانۀ دامادش نهاد و با کمر افراشته و گامهای بلند به سوی دروازۀ حصار دژ رفت . نجیب زادگان پارسی ویندَه فَرنۀ (2) ، اَردی مَنیش ، بَگَ بو خشۀ ، ویدَرنَ ، هوتانه ، گئوبَروَه یکی پس از دیگری در پی او به راه افتادند. هفت مرد عبوس ، هفت مردِ مصمم ، هفت نجیب زاده از اعقابِ نجیب زادگان که همه یک هدف داشتند: مرگِ گوماته.

شنهایی که توفان به شهر کوچکِ کوهستانی آورده بود، در زیر پاشنۀ نیم چکمه ها پراکنده شد. گویی همۀ مردم به خواب رفته بودن. گوماتۀ تاج دزد هم لابد در آغوش زنانِ هرزۀ بابلی اش غنوده بود.

همدستان و هم سوگندانِ داریوش، این فرزندانِ کهن ترین خاندانهای خشترۀ(3) پارسَگامها را تندتر کردند و صفِ راست ایستادند. بادِ تند از مشعلها جرقه و دوده بر دستانِ دروازهبانان می بارید، دامنِ قباها را چون تازیانه بر ساق پایشان می زد و انتهای آستینها و پیشانی بندها را مثل پرچم تکان می داد . عرقِ زیر بغل و تختِ شانۀ داریوش چون یخ سرد بود . کوشید خونسرد بماند و از دیدگاهِ بیست سربازی که از اتاقکهای کنار دروازه بیرون آمده بودند به خود و همراهانش بنگرند. نیزه اش را پیش برد ، میلۀ نیزه را واژگون نمود و با انار طلائیِ ته نیزه به دروازه بان اشاره کرد:

-دروازه را بگشاید.

آرام بود . طی هفت سال خدمت به عنوان نیزه دار در سمت راستِ شاه بزرگ کمبوجیه آموخته بود هیجانش را تا حد نهایت مهار کند و مثل مجسمه صامت بماند:

_فرمانروا گوماته ما را در این ساعتِ غیر معمول احضار کرده است .

دروازه بانِ ریش سفید ، هفت مردی را که در برابر دروازه صف کشیده بودند، برانداز کرد؛ مردان بلند قامت و تنومند و سیاه مویی با ریش مجعد دید که حاشیۀ قبایشان زربفت بود و برقِ کِدِر سلاحهایشان نشان می داد که پاکیزه اما کارکرده و جنگ دیده اند. و پیرمردی را دید که موی سر و ریشش سفید بود . انارِ طلایی ته نیزۀ داریوش نشانۀ موقعیت و درجۀ والای او بود . دروازه بان می دانست که داریوش پسر شهربانِ پارسَاست. از قباهای نجیب زادگان بوی عطر و روغنهای خوشبو بر می خاست. مچ بندها و بازوبندهای طلایشان در نور مشعل می درخشید. دروازه بان سر تکان داد و آ هسته با دست اشاره کرد .

_کلون دروازه را بردارید و راه را برای این هزاره پاتیش(4) و نجیب زادگان همراهش باز کنید. فرمانروا لابد می داند چه می خواهد.

سه مرد مسلح دوان دوان به اتاقک نگهبانی رفتند و از راهروی باریکی خود را به پشت دروازه رساندند. همراهان داریوش ساکت و صامت در زیر قبا دست بر قبضۀ شمشیر فشردند................................

1-یکی از کاخهای تابستانی شاهان هخامنشی و اقامتگاه گوماته(بردیای دروغین). به نقلِ کتیبۀ داریوش در بیستون ف این کاخ در نی سایَ در سرزمین ماد قرار داشت.

2-در این کتاب نام دوستانِ هم سوگندِ داریوش را مطابق متن کتیبۀ بیستون آورده ایم. هرودوت و سایر مورخین یونانی ، وینده فرنه را اینتافِرنِس ، بَگَ بو خشه (خدابخش ) را مگابیز و گئوبَروَه را گبریاس نامیده اند.

3-ایالت-استان(شهر)

4-فرمانده هزار سرباز در سپاه جاویدان.

به همین سادگی: قهقرا

سلام
خیلی وقته چیزی نمینویسی ، نیستی ؟