۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

شبِ سرهای بریده (قسمت آخر)

گامی به سوی داریوش برداشت و دوباره گفت:

- من از آن برادرِ نیمه دیوانه بهتر و خردمندتر بودم. زمان آن رسیده بود که کسی دست به کار شود...شما...همۀ شما...اشتباه بزرگی مرتکب شدید...

همزمان با نشستن تیرِ اردی منش در قلب گوماته ، تیغۀ شمشیر وینده فرنه در جگر گوش بریده فرو رفت. گوماته بی حرکت ماند، ناله ای کشید و سر به زیر افکند. داریوش نیزه را بالا برد ، نشانه گرفت و با یک ضربۀ کاری سرِ گوماته را از تن جدا کرد. از گردنِ بریده، چون گردن گوسفند قربانی ، دو جوی خون فوران کرد. موی سر جابجا شد و در آنجا که پیشتر جایِ گوش او بود، زخم نفرت انگیزی پدیدار گردید. اندامش که گویی اکنون کوچکتر و حقیرتر شده بود، از حالت جمود به در آمد و جابجا بر زمین افتاد. زنِ بابلی در چهار چوب در ایستاده بود و با صدای گوشخراشی فریاد می کشید. ویدرنه با پشت دست و با همۀ نیرو ضربه ای به صورتش نواخت. صدای آزار دهندۀ زن خاموش شد. سرِ بریده با ریش انبوه و موی سیاه در خون و روغنِ سوزان بر زمین چرخ خورد . گره گیسو باز شد و موها پریشان گردید و به جای گوشِ چپ جای زخم کهنه و التیام یافتۀ نفرت انگیزی پدیدار شد. گئوبَروَه با کف چکمه سر را برگرداند، با احتیاط پا بر پیشانی آن گذاشت و آهسته گفت:

- دوست من و همسرِ دخترم، امشب ، شب توست. نیزه ات را پیش بیاور – مشعل بیاورید! باید سر های بریده را به بالای کنگره های دیوار ببریم. امشب ، شب پیروزی و جشن و سرور است!

موی سفیدِ سر و ریشِ گئوبَروَه پنجاه ساله در فضای نیمه روشن اتاق می درخشید. داریوش نفس عمیقی کشید و میلۀ نیزه را محکم تر در مشت فشرد. برادرِ دروغینِ کمبوجیه کشته شده و از تخت سلطنت ساقط شده بود. اما اکنون زمان شادی و سرور نبود. به صدای بلند گفت:

- به یاری اهورامزدا، فردا، در نور خورشید دربارۀ همه چیز گفتگو و رایزنی خواهیم کرد.

اردی منیش تیری را که در دست داشت ،به تیردان برگرداند و گفت:

- پاداشِ خواجۀ پیر را فراموش نکن، دوست من.

داریوش به نشانۀ تایید سر تکان داد. با یک حرکتِ تند و خشنِ بازوی راست، نوک نیزه اش را در گردن بریده و در زیر چانۀ گوماته فرو کرد و سرِ بریده و خون چکان را بالا گرفت. هوتانه به راهرو رفت و چند مشعل دسته فلزی از گوشۀ انبار برداشت، به اتاق برگشت و مشعلها را با آتش پیه سوز روشن کرد. داریوش چند دم به اطراف نگریست ، به دخترک سیاهپوست خیره شد، مشعلی برداشت و نیزه را پایین آورد. دخترک به زبانِ مصری چیزی گفت و با نوک زبان لبانش را لیسید. داریوش به همان زبان به او گفت:

- من برمی گردم . تو زنِ شاهی . این بزکها را پاک کن.

و سپس به زبان پارسی ادامه داد:

- سپاس ، دوستانم! شتاب کنید! پیش به سوی پله ها ! انتشارِ خبرِ مرگ گوماته باید تندتر از انتشار خبری باشد که در صحرای کویر به ما رسید.

بَگَ بوخشه گفت:

- سرِ گوش بریده را ببینند، مقاومت نخواهند کرد. پنج ساعت دیگر خورشید برخواهد آمد . به یاری اهورامزدا به سوگند خود وفا کردیم و به آنچه می خواستیم ، رسیدیم.

داریوش چون مستان چشم بر هم نهاد. ناگهان همۀ صداها و همهمه ها محو گردید، همۀ آنچه در اتاق می گذشت – شعلۀ بادامی شکل مشعلها و سلاحهایی که تیغه شان هنوز از خون تازه می درخشید – از پیش چشمش ناپدید گردید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر