۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

شبِ سرهای بریده (قسمت دوم)

داریوش لشکری را که در شُرُف فروپاشی بود و نیز چند هزار تن از افراد سپاه جاویدان را با نظم کامل نظامی از کویرِ آنسوی ابیر- ناری(1) به بخش مرکزی ایران زمین برگردانده بود. نگهبانان کاخ هم می دانستند که شاید نیمی از این گروه که میلۀ نیزه هایشان مزین به سیب نقره ای بود ، در شهر بسرمی برند.

آوای بلندی برخاست ، کلونِ برنجی با صدای چندش آوری عقب نشست؛ باد تندی که شنِ نرمی با خود آورده بود ، نیمۀ راستِ دروازه را چند وجب عقب زد . در مهتابِ کمرنگ و نورِ زرد چند ده فانوس ، که در طاقچه های دیوارمی سوخت، حیاط بزرگی پدیدارگردید که جنبنده ای درآن دیده نمی شد و گردبادهای شنی بر فراز سنگفرشش در میان چنارها می رقصیدند. هفت تازه وارد به سوی پلکان پهنِ آنسوی حیاط رفتند و دروازه در پشت سرشان بسته شد . گامهایشان شتاب گرفت؛ تند و تندتر از پله ها بالا رفتند. ویندَه فرنه با انگشت زه کمانش را نوازش کرد. داریوش برگشت و نگاهش را چند دم به شهر ، خیابانهای خلوت و آمیزۀ سردرگمی از مهتاب ، سایه و نورهای ضعیفی که در اینجا و آنجا می سوخت، دوخت. همۀ تالارها و اتاقها و فضاهای کاخ را می شناخت. کاخِ فرمانروا مجموعه ای از بناهای مکعبی شکل و تو در تو بود که پلکانهای گوناگون ، راهروها و سکوهای سرپوشیده و گذرگاههای سنگفرش آنها را به هم پیوند می داد یا ازهم جدا می کرد.

اردی منیش پسرِ وهوکای نجیب زاده، تیری از ترکش بیرون کشید و از لای دندان گفت:

- هشدار! خواجه های گوماته! همه مسلحند! من تخم بریده های بی ریشِ گوماته و دیگرمگوشان(2) را می شناسم.هم اینک ....

عوعوی سگی برخاست . هفت مرد مسلح بی صدا قبا از تن برداشتند. صدای زیری به نشانۀ هشدار فریاد کشید. در بالای پلکان ، در زیر مهتابی سقف دار و در کنار دیوار، درهایی گشوده شد، پرده های سنگین به کناری رفت؛ مردان بی ریشی با قباهای بلند از اتاقها بیرون دویدند؛ همه شمشیر، خنجر یا تبرهای جنگی زرین در مشت می فشردند. یکی از خواجه ها با صدای بلند فریاد کشید و ناسزا گفت.هوتانه با دست به سمت راست اشاره کرد و از دیگران فاصله گرفت؛ بَگَ بوخشه دست اَردی منیش را گرفت و او را با خود به سمت چپ برد؛ داریوش ، راست به جلو یورش برد . نگهبانی از کنار کنگره های دیوار داخلی نعره زنان خطاب به سربازان دروازه بان فریاد زد:

- فرمانروا خوابیده است! به شما فرمان داده بود هیچ کس را.......

پیکانِِ ویندَه فَرنه در زیر حنجرۀ نگهبان نشست. سربازپیش از آنکه نقش زمین شود ، با صدایی که به غرغرۀ آب در گلو می ماند، گفت:

- می خواهند فرمانروا را بکشند.....

کسانی دوان دوان و جست و خیزکنان به اینسو و آنسو پریدند؛ تیغۀ خنجر و شمشیر برق زد ، پاشنۀ چکمه ها بر شن فرود آمد ، سایه هایی شتابزده در نورِ درهای گشوده به راه افتادند؛ صدای ناسزا و نعره و نفسهای سنگین برخاست. ضربۀ شمشیر خشت و آجر را شکست ، توفانی از گِل به آسمان برخاست.

سِر بریده ای بر کاشی های رنگی افتادو چرخ زنان در تاریکی ناپدید شد .داریوش باشلق بلندش را برداشت ، نیزه اش را چرخانید؛ به راست و چپ ضربه زد. تیغۀ تیز و صیقل خوردۀ نیزه، مثل بازوان نیرومند و جنگ آزموده اش پس و پیش و پایین و بالا رفت، انار طلایی ته نیزه چرخ زنان در آسمان رقصید. هجده سال بی وقفه تمرین کرده بود. سرعت نیزۀ او از تندی افکارش کمتر نبود؛ به همان سرعت می کُشت و می درید: تیغۀ نیزه به سرعتِ صاعقه سری را از تن جدا ، در سینه ای فرو رفت، شکمی را درید، دستی را که خنجری می فشرد ، برید و پَرده ای را پاره کرد. زه کمانهای ویندَه فَرنه واَردی منیش کشیده شد، تیرها از چله رها گردید و در نور کم سو صفیر کشید. پیکانی در چشم خواجه ای نشست و نوک آن دو بند انگشت از پشت گردنش بیرون زد . اندام سنگینی بر زمین غلتید و جویی از خون از سکو سرازیر شد . تند برگشت ، در خمیری که از شن و خون ساخته شده بود، لغزید و دوباره برپا ایستاد.

فریاد زد:

- پشت سرِ من بیاید. به سراغ گوش بریده می رویم!

با لگد در سنگینی را گشود وبا نیزۀ اَخته دوان دوان به راهروی پهنی پا گذاشت .در هر دو گام ، در دو سوی راهرو و در طاقچه های مطلا پیه سوزهایی روشن بود که نور زرد و کِدِرشان بر مرمرهای کف باز می تابید و سرِ مجسمه های گاو و عقاب و شیرِسلطنتی را غرق در نور می کرد. بَگَ بوخشه که آخرین نفر بود، شمشیر کوتاهش را از بدنی که هنوز از رعشۀ مرگ به خود می لرزید بیرون کشید، به راهرو آمد ودر را با صدای بلند در پشت سر بست. صدای بسته شدن در چون نعره ای بلند در راهروی ستون دار، که مثل گورستان ساکت و خلوت بود، پیچید. بَگَ بوخشه با مشت کلون برنجی را در غلافش فرو کرد، دیرکِ افقی پشت در را انداخت و شتابزده خود را به همراهانش رسانید.

گَئوبَروَه آهسته گفت:

- تو گفتی که اینجا را چون کف دست می شناسی؟ گوماته گُجسته کجاست؟

- پشت سر من بمانید. به سوی دروازۀ سفید!

داریوش به انتهای راهرو رسید و دَرِ بزرگ و خراطی شدل طلاکوبی را گشود . در به حیاط اندرونی پر درختی باز می شد که در سایۀ چنارهای تنومند آرمیده بود. توفان لنگۀ در را از دست داریوش ربود؛ دستگیرۀ در با صدای رعد آسایی به دیوار خورد. در وسط باغچه و در میان حوضچه هایی با دیوارۀ سنگی ، سکوی شیبداری که رو به بالا داشت ، دیده می شد. دو ردیف ستونِ سفید که در پشت هر یک پیه سوزی می سوخت، تا در ورودیِ اندرونیِ فرمانروا ادامه داشت. راهرو ظاهراً آرام و خلوت بود، اما هنگامی که مهاجمین از پله ها پایین دویدند و پا به حیاط گذاشتند، صدای هیاهویی را شنیدند که از دو سوی دیوارهای کاخ بر می خاست.................

1- ابیر- ناری = سرزمینهای کنار رود فرات- سوریه

2- مگوش = مجوس: پیش از ظهور زرتشت به پیروان دین میترا که خورشید و آتش را تکریم می کردند اطلاق می شد.پس از ظهور زرتشت این واژه برای پیروان و روحانیون دین مزدیسنا به کار رفت . واژۀ مُغ نیز مشتق از همین کلمه است. در اینجا منظور از مگوش، آتش پرست است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر